آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

عاشورای حسینی

بخاطر این ایام دوباره برگشتیم خونه مامانم و صبح عاشورا همراه شماو دایی حسن و مامان و بابا بزرگی رفتیم مطهری واسه دیدن دسته های عزاداری ؛ اونجا خاله راحله و دختر خاله سمیه و سپیده جون و خلاصه همه رو دیدیم و شما هم کلی شیر و کلوچه نذری گرفتی ؛ همیشه جدا از عزاداری ها یه چیز این روزا رو دوست دارم و اون شربتهای نذری که همون تخم شربتیه . که امسال هم قسمت شد که از این شربتها بخوریم . امسال بخاطر سرمای هوا نتونستیم خوب از این روزا استفاده کنیم امیدوارم سال بعد که شما هم بزرگتر هستین و هوا هم ان شالله روبراهه بریم و به خوبی از این شبا استفاده کنیم .   ...
21 آذر 1390

تاسوعای حسینی

  امروز نهم محرم ماه و تاسوعای حسینیه و همه ما مسلمونها امروز عزادار هستیم و واسه امام حسین علیه السلام اشک میریزیم البته شما که بزرگ بشی مطمئنا این حس رو درک میکنی از طرفی اگه به قمری حساب کنیم امروز روز تولد شماست و شما در یک چنین روزی متولد شدی اوایل خیلی ناراحت بودم که شما روز تاسوعا بدنیا اومدی ولی مامان بزرگم که زن مومن و با خداییه وقتی فهمید من ناراحتم  بهم گفت یه حکمتی تو این تولده و باید خوشحال باشی ؛ عزیزکم شاید ظاهرا اینطور نشون داده میشه که ما آدما زیاد در قید وبند مذهب نیستیم ولی هر کدوم از ما در قلب خودمون گرایشهای خاصی نسبت به این ائمه داریم و همیشه قلبمون برای اونا میتپه . امسال نشد که نذر آشپزی خودم رو ا...
21 آذر 1390

یکشنبه 13 آذر

از خواب که بیدار شدی همش میگفتی بریم ددر ؛ هوا اگر چه آفتابی بود ولی سرما هنوز میتونست یه سرماخوردگی رو به دنبال داشته باشه اما در برابر اوامر دخملی مگه نه میشد گفت . آنا خانم آماده خوشحال اما نمیدونه از کجا شروع کنه . تا اینکه مامان بزرگی اومد حیاط و شما با دیدن گوشیش لج کردی و خواستی که با گوشی بازی کنی . بعد که نوبت به دوچرخه سواری رسید و به زور بردمت بالا و ................. اینم تصویری از شیطنتهای آنا خانمی که همه چیز رو بهم می ریخت . آنا خانمی در حال خوردن شیر موز. شب هم دوباره با ماشین رفتیم مطهری واسه دیدن دسته های عزاداری ولی امشب خیلی سرد بود و تمام مدت تو ماشین نشستیم ؛ ...
21 آذر 1390

شنبه 12 آذر

خیلی ناراحتم که بابایی جون نیست ولی چه میشه کرد کارهای شرکت زیاد و بابایی مسئولیت داره و مجبور انجامش بده ؛ امروز صبح بابا بزرگ مسعود اومد دنبالمون تا بریم خونشون . تو راه هم کلی بابا بزرگی با من درد دل کرد و از همه چی گفت وقتی رسید م خونه مامان بزرگی خیلی ازدیدنت خوشحال شد و شما هم که بلدی چه جوری دل آدما رو ببری . ظهر وقتی دیدی مامان بزرگی نماز خواند تو هم خواستی که اداش رو دربیاری و روسری سرت کردی و مثلا رفتی سجده ؛ الهی قربون فرشته کوچولوی خودم برم . غروب هم خاله بابایی اومد و تصمیم گرفتیم بریم هیت های عزاداری رو تماشا کنیم و از اونجایی که هوا خیلی سرد بود با ماشین رفتیم ؛ واسه خرید زنجیر و تماشای هیت چ...
21 آذر 1390

خونه مریم جون

جمعه 11 آذر تصمیم داشتم که دیروز برم خونه دوستم مریم ولی بخاطر مهموناش نشد و امروز ناهار دعوت شدیم خونشون ؛ شما پارسا رو از قبل میشناختی و تو سفر مشهدی که باهم رفته بودیم خیلی با هم خوب بودین و دوست شدین؛ خونه مریم جون خیلی خوش گذشت ضمن اینکه شما با پارسا کلی بازی کردی و بعد ناهار دست جمعی رفتیم لاهیجان و تو ماشین شما و پارسا جون بغل هم نشستین و کلی بازی کردین و اصلا ما رو اذیت نکردین . تو لاهیجان یه فروشگاه جدید افتتاح شده بود البته نه جدید جدید یه دوسه ماهی بود و مریم جون خیلی اونجا رو دوست داشت باهم رفتیم فروشگاه و شما و پارسا دیگه دست از پا نمی شناختین . تو فروشگاه واسه اینکه زیاد از ما دور نشین ...
20 آذر 1390

خونه مامان بزرگی

چهارشنبه 9 آذر بازم خونه مامان بزرگی و بازم لوس شدن و بازم شیطنت آخه این دخملی اینقدر شیرین زبونه دل همه رو برده مخصوصا که بابا بزرگی رو هم گل گل صدا میکنی و اون داره از این بابت ذوق میکنه همه ازدیدن تو خوشحال و شاد هستند و هر کاری که میگی انجام میدن بخاطر همین هر بار که میایم رشت و برمیگردیم شما لوس تر از قبل میشی . آنا خانمی در حال بادکنک بازی راستی دخملی قبل اومدن ما رشت برف باریده بود و شما برای اولین بار دست به برف زدی و با تعجب داشتی نگاش میکردی. امروز مامان تنهایی رفت بازار و واسه شما کامواهای خوشگل خرید تا از فرصتی که پیش مامان بزرگی هستیم استفاده کنیم و  چیزای خوشگل واسه شما ببافیم . بر...
20 آذر 1390

خاطرات سفر ده روز آنا و مامانی

سلام دخملی ؛ خوبی ؛ امروز بعد ده روز یا بیشتر دو باره فرصتی شد به وبلاگت سری بزنم و یه نظم و ترتیبی به اون بدم آخه تو این مدت نتونستم که چیزی برات بنویسم هر چند خاله راحله خیلی اصرار کرد که این کار رو خونشون انجام بدم ولی حوصله نوشتن نداشتم آخه برای چندمین بار بدون بابایی اومدیم و من خیلی ناراحتم . راستی تصمیم گرفتم که خاطرات این چند روز رو بصورت تصویری و مختصر ومفید برات یادداشت کنم امیدوارم خوشت بیاد عشقم . بوووووووووووووسسسسسسسسسسسسسس راستی دیروز روز قبل از رفتنمون با بابا بزرگی رفتیم هفت حوض و یه دستکش خوشگل برات خریدم شما هم خیلی خوشت اومد تا گفتم میخوام از دستکشت یه عکس بگیرم دستات رو گذاشتی رو دیوار الهی من ق...
20 آذر 1390

بریم یا نریم

مامانی سلام ؛ امروز سه شنبه ست و یه صبح قشنگ و آفتابی ولی سرد رو داریم من ساعت 9:30 از خواب پاشدم و دیدم بابابزرگی رفته به یه سری کارای بانکیش برسه شماهم تو خواب ناز بودی کار خاصی نداشتم رفتم سراغ facebookام و بعد از اونهم صبحونه رو آماده کردم و شما خانم خانما از خواب بیدار شدی و روز از نو روزی از نو بازم شیطنت و بازیگوشی و ............. مامان جونم نمیدونم چه تصمیمی بگیرم بریم رشت یا نه بازم بابایی جون بخاطر کارش نمیتونه بیاد و همه اصرار دارن که ما دوتا حداقل بریم رشت مخصوصا که حالا بابابزرگی اومده و میتونیم بااون بریم ولی من اصلا حوصله جاده رو ندارم و حسش نیست نمیدونم چه تصمیمی بگیرم کاشکی بزرگ بودی و تو تصمیم گیری به مامان جون کمک م...
7 آذر 1390

90.9.6

سلام عشقم ؛ خوبی امروز یه دوست جدید که اهل رشته به لیست دوستات اضافه شد آخه نی نی وبلاگ یه طرح جدید داره و میشه از طریق اون با همشهریهای خودت ارتباط برقرار کنی و از اونجایی که مامانی دوست داشت با مامانای همشهریش و کوچولوهاش آشنا بشه از این طریق میتونه دوستای جدیدی واست پیدا کنه . راستی امروز قرار بابابزرگی بیاد و تو از صبح که فهمیدی همش میگی مسعود و اسمش رو صدا میکنی امیدوارم این روزا که اینجاست خوش بگذره بهت ؛ اول قرار بود بابابزرگی با ماشین بیاد ولی بخاطر وضعیت برف رشت و جاده با اتوبوس میاد و الان که مامان داره برات مینویسه شما خوابی تا موقعی که بابا بزرگی اومد سر حال باشی میبوسمت خوشگلم تابعد............ ...
6 آذر 1390

تولد بابا پدرامی

سلام مامانی جون ؛ امروز تولد بابایه 90.9.5و یه روز مهم خدا کنه هوا خوب باشه و بتونیم حداقل امروز رو یه کاری واسش بکنیم از طرف تو گل دختر این پست رو تقدیم بابایی جون میکنم :                                                                                  ...
5 آذر 1390